پانیذپانیذ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

دختر مو طلایی مامان

خاطرات این چند روز

جند وقتیه که مامانم تنبل و نمیاد مطلب واسه من بزاره. ولی امروز که حوصله اش اومد سرجاش و ... چند روزه که خونمون فرش نداریم و دادیم که بشورن. من هم که عشق این کارهای اینطوریم. سوار ماشینم میشم و رو سرامیکها ویراژ میدم و خیلی حال میده. این تعطیلی نیمه شعبان ما تهران هستیم و تو تهران می چرخیم . مامانم قول داده که منوم ببره پارک ارم. ولی اواخر هفته دیگه تعطیلی مامانم شروع میشه و قراره که ما به امیدخدا سه شنبه با قطار بریم مشهد. البته مامان شهلا هم با ما میاد. من خیلی خوشحالم چون دوست دارم که سوار قطار بشم و روز شنبه برمی گردیم و یکشنبه قراره که با مامانی شهناز و بابارضا بریم شمال. تا آخر هفته دیگه. پنج شنبه هم تولد هلیا جونیه . تولد من هم توی...
22 تير 1390

گرفتن پاسپورت شخصی برای پانیذ خانم

 از اونجایی که دیگه من، من شدم و دیگه قاطی آدمها شدم. باید پاسپورت جداگونه داشته باشم. دیروز رفتیم عکس انداختیم. آقای عکاسباشی خیلی مهربون بود و همش منو میخندوند. یک عکس خشگل هم ازم انداخت . امروز هم مامانم و بابام  رفته بودند برام پاسپورت بگیرند که بهشوند نداده بودند گفتند که باید خود اینجانب اونجا باشم. بعد مامانم اینا اومدند دنبالم مهدکودک و منو بردند پلیس + 10. اقای پلیس بهم سلام کرد و گفت عمو خوبی؟ منهم خجالت کشیدم. و سرم و انداختم پایین. بعد گفتند که دیگه مشکلی نداره و میتونی بری. منهم با مامانم رفتیم دوباره مهدکودک. ولی من دیگه نمی خواستم برگردم. ولی با اصرار مامانی رفتم چون مامانم دیرش شده بود و میخواست بره...
14 تير 1390

ادامه عکسهای شمال که تو دوربین عمه ام بود.

یه سری عکسها از آخرین مسافرتم به شمال توی دوربین عمه ام بود که مامانم کش رفت و آورد بزاره توی وبلاگم. این عکس عمو احسانه که من خیلی دوستش دارم  و البته اونهم هم منو خیلی دوست داره. این عکس مربوط به سیزده بدر امساله.   ...
5 تير 1390

نمایش شنگول و منگول

روز دوشنبه مهدکودک نرفتم چون میخواستم برم مهمونی خونه عمه ام. مامانی شهلا با عزیزه جون اومدند دنبالم و ساعت ١٠ رفتیم خونه عمه. مامانم ولی سرکار بود و قرار بود بعدازظهر از سرکار بیاد اونجا. من هم خونه عمه کلی شیطونی کردم و آتیش سوزوندم. از اونجاییکه خونه عمه استخر داره ساعت ٢ هممون رفتیم استخر و منهم کلی بازی کردم و خیلی خوش گذشت.ساعت سه و نیم که اومدیم بالا مامانم هم بعد از ده دقیقه اومد و منهم خیلی کم غذا خوردم (طبق معمول) . همگی خوابیدیم. ساعت ٦ از خواب بلند شدیم و رفتیم پارک قیطریه. خیلی پارک خوب و بزرگی بود. همونجا هر شب ساعت ٧ تاتر شنگول و منگول اجرا میشه ما هم بلیط گرفتیم و رفتیم . من و مامانم و مامانی شهلا ردیف اول نشستیم و خیلی بهم...
1 تير 1390

مشکل ایجاد شده در وبلاگ من

چند روزی بود که به سایتم سر نزده بودم، آخه به مشکل خورده بود و نشون نمی داد تا اینکه تلگراف زدیم به آقای مدیر و آقای مدیر هم خیلی زود درستش کرد مرسی آقای مدیر دیروز با خاله نیر اینا رفتیم پارک شاهد و سوار ماشین برقی شدم البته با مامانم. یکی از ماشینا روهم خاله نیر و یکی هم کامیار و یکی هم عموسعید سوار شدم  و هی با هم تصادف می کردیم و من غش غش می خندیم. ولی از ماشین برقی که پیاده شدیم و رفتیم که من سوار هلی کوپتر بشم، مامانم یه دفعه گفت که گوشی موبایلش گم شده و همگی ناراحت شدیم و دنبال موبایل گشتیم ولی نبود که نبود آخ آخ آخ  مامانم با گوشیش ازم عکس انداخته بود ولی حیف شد عکسام هم با موبایل مامانم رفت. ولی بابام همش میگه فدا...
30 خرداد 1390

عکسهای اردیبهشت 90 - مهدکودک سالار

  خیلی وقت بود که نیومده بودم از خاطراتم چیزی بگم. تو این یه هفته ای که گذشت، عمو احسان برام یه جوجه طلایی خریده بود که تو بالکن میزاشتم توی یک کارتن و بهش دون و آب می دادمم. سه روز تو خونمون بود روز چهارم که من از مهدکودکانی برگشتم، دیدم جوجه طلایی گذاشته و رفته من هم خیلی ناراحت شدم حالا عموم قراره دو تا دیگه برام بخره. مرسی عمو جونم اینهم از عکسهای مهدکودک من (نظر یادتون نره)     ...
29 خرداد 1390

تعطیلات 14 و 15 خرداد (مسافرت به نوشهر)

پنج شنبه صبح ساعت 5 از خونه به اتفاق عمه امیره و ایمان به سوی نوشهر راه افتادیم. برعکس همیشه که من تا خود شمال خواب بودم، ایندفعه چون عمه اینام باهامون بودند، نخوابیدم و همش بیدار بودم و تو ماشین می رقصیدم. هوا خوب بود البته یک کمی خنک بود. توی راه گرسنمون شده بود. بنابراین نگه داشتیم تا یه کمی تغذیه کنیم. من یه کم سردم شده بود و مامانم پتو دورم پیچید. وقتی برامون چایی آوردند، 3 تا بود. که همون موقع من برگشتم گفتم پس چایی من کو؟ آقاهه بهم خندید و رفتم برای یه چایی مشتی که کنارش هم از اون نبات های چوبی بود آورد و همراه با خامه و عسل و پنیر و نیمرو خوردیم. خیلی خوشمزه بود به به به   تقریبا" ساعت 10 نوشهر رسیدیم. خیلی وی...
17 خرداد 1390