پانیذپانیذ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

دختر مو طلایی مامان

سفرنامه تعطیلات تابستانی

1390/5/10 12:00
نویسنده : مامان پروانه
2,167 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزیه که مامانم میخواست بیاد و خاطرات و عکسهامو بزاره ولی موفق نمیشد تا اینکه امروز هورا هورا تونست تشویقتشویقتشویقتشویقتشویق

 سفر ما از مشهد شروع شد. 28/4/90 ساعت 18:20 سوار قطار شدیم. من خیلی تعجب کرده بودم و همش توی کوپه که رفتیم نشستیم می خندیدم و ذوق میکردم. بعد که  قطار حرکت کرد ازمامانم پرسیدم که مامان قطار چه جوری حرکت می کنه؟ چقدر بزرگه. اولش برام خیلی جالب بود و همش از این صندلی به اون صندلی میرفتم. بعد هم که نردبون و دیدم یه ذوقی کردم که نگو و نپرس. می رفتم بالا مینشستم و با عروسکام خاله بازی می کردم.

توی عکس بالا، روسری مادر بزرگم و سر کردم و دارم فیلم بازی می کنم و مامانم هم طبق معمول دست بردار که نیست هی تر و تر عکس می اندازه

من توی قطار چند تا دوست هم پیدا کردم که توی راهرو باهم بازی می کردیم. اسماشون هم آویسا، نسترن و امیرعلی بودم

دیگه موقع شام شد و مامان شهلا که زحمت شام رو کشیده بود آورد خوردیم و نشستیم ساختمان پزشکان و نابرده رنج رو دیدیم و خوابیدیم. من که خیلی راحت خوابم برد وقتی صبح بیدار شدم دیدم که مشهد هستیم.

بعد با تاکسی به هتل رفتیم و وسایل رو گذاشتیم و یه راست سمت حرم امام رضا (ع) رفتیم. جای همگی خالی بود. من هم چادری که خاله پری زحمتش و کشیده بود رو سرم کردم و به همراه مامان و مامان شهلا نماز خوندیم . یک کمی هم بدو بدو کردم و بازی کردم. بعدش هم رفتیم ناهار خوردیم و حسابی خوابیدیم.

فردا صبحش یه سری به بازار رضا زدیم و من اصلا" از شلوغی اونجا خوشم نیومد و همش میگفتم که بریم بریم از اونجا من دو تا عروسک خشگل و یک کیف خریدم. البته یه دونه هم برای هلیا خریدم.

هر شب نماز مغرب و عشاء رو توی حرم می خوندیم (نماز جماعت) خیلی باصفا و باشکوه بود.

فردا بعداز ظهر هم به کوه سنگی رفتیم و اونجا هم رفیتم بالای کوه و کنار آب و کلی صفا کردیم. هوا خیلی خنک بود و دلچسب.

توی کوه سنگی یه زمین بازی پیدا کردیم که وسایل بادی داشت. از این سرسره های بلند که بادی بود. من اولش میترسیدم و بالا نمی رفتم. ولی یه بار که آروم آروم رفتم خیلی خوشم اومد و دیگه ول کن نبودم.

ما کلا" 4 روز مشهد بودیم و شنبه بعدازظهر دوباره با قطار عازم تهران شدیم و ساعت 2:30 صبح یکشنبه به تهران رسیدیم و همان روز به اتفاق مامان شهناز و بابارضا شمال رفتیم بدون بابائیم.

من و مامانم تمام راه و خوابیده بودیم. من که اصلا" خبر نداشتم کجا هستم. وقتی چشمامو باز کردم و دیدم که شمالم . یه ذوقی کردم که نگو و نپرس.  و بدوبدو رفتم توی حیاط به بازی کردن.

مامانم هم به اتفاق مامانی و بابا رضا استخری بادی را باد کردند و من همش یا تو استخر بودم و یا توی دریا.

هوای شمال خیلی گرم بود و فقط میتونستی توی آب بری.  شمال هم یه بار رفتیم بازار تنکابن و گشتیم ولی انقدر گرم بود که زودی برگشتیم. بعد از اون هم رفتیم ماهان  و اونجا هم کلی بازی کردم.

این هم  سفرنامه ما.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محیا
10 مرداد 90 12:08
مرسی مامان محیا جون. جشم حتما" به وبلاگ گلتون سر میزنم. موفق باشید.


helia & sara
10 مرداد 90 12:17
مرسی . قسمت شما شه ایشالله. هلیا رو ببوس.
خاله فرزانه
11 مرداد 90 13:19
آره خاله پری . خیلی بهم خوش گذشت. برای همه به قول خودم عدا (دعا)کردم.قسمت شما شه ایشالله. بوس بوس
مامان پرهام
10 آبان 90 12:03
سلام عزیزم.وبلاگ قشنگتونو دیدم.هزار ماشالا به دختر ناز و خوشگلت.خدا برات حفظش کنه.
من با اجازه لینکتون کردم.خوشحال میشم لینکم کنین.


مرسی گلم. از اینکه به ما سرزدی خیلی مممنون. من هم لینکتون می کنم عزیزم.
مامان امیر علی
1 آذر 90 16:25
سلام عزیزم ما دوست سارا جون و هلیا جونیم تمام عکسها را دیدیم خیلی دخمل نازی دارین ماشاله .


مرسی مامان امیرعلی. لطف داری. پسرگلت و ببوس