پانیذپانیذ، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

دختر مو طلایی مامان

سفر به اسپانیا

خیلی وقته که به نی نی وبلاگ سرنزده بودم. تو این یکی دو ماهه به دوستای نی نی وبلاگی سر میزدم ولی راستش و بخواهید حوصله نداشتم که مطلب بنویسم. ولی امروز دیگه باید ب ن و ی س م برای دخترم   تو این دو ماهه اتفاقی زیادی افتاد اول اینکه ما تولد پانیذ جونی رو یک ماه تاخیر انداختیم چون تولدش توی ماه رمضون بوده ما دقیقا" 24 شهریور تولدش رو گرفتیم و خیلی خوش گذشت. بعدا" عکساشو براتون میزارم. البته عکس آتلیه هم انداختیم و سر مجلس تولدش هم به عنوان گیفت تولد عکسهای پانیذ رو که تابلو درست کرده بودم روی شاسی کوچیک به مهمونام هدیه دادیم.   بعد از او 18 مهرماه یه سفر اروپا رفیتم. رفتیم اسپانیا خیلی جای زیبا و جالبی بود. اول اینکه ...
10 آبان 1390

هیچ وقت نگو ....

هیچوقت نگو رسیدم ته خط . اگر هم احساس کردی رسیدی ته خط باز یادت بیار که معلم کلاس اولت میگفت : نقطه سر خط ...................... متصدی بانک : خانم بریزم به حساب جاری تون ؟!! زن : نه!! الهی جاریم بمیره ! بریز به حساب خودم...! زن خودش را خوشگل میکند چون خوب فهمیده که چشم مرد تکامل یافته تر از عقل اوست. دوریس ري هر زنی از سر هر مردی زیاد است. ژان پل سارتر مردها جنگ را دوست دارند چون بخاطر جنگ ظاهری جدی پیدا میکنند و این تنها چیزیست که نمیگذارد زنها بهشان بخندند. جان رابرت فاولز خداوند مردان را نیرومندتر آفریده است'اما نه لزوما باهوشتر.او به زنان فراست و زنانگی داده است و اگر این دو با هم خوب بکار روند میتواند مغز هر مردی را ک...
26 مرداد 1390

بدون عنوان

    يك سال دیگر پر از خنده و شادي گذشت يك سال پر از نگراني هاي مادرانه و پدرانه گذشت براي ما باورش سخت است اما پرنسس ما سه ساله شد   تولدت مبارک عزیزم 24 مردادماه تولد پانیذ ما بود. به همین دلیل ، پانیذ و من دیروز همه چی رو تعطیل کردیم اولا" صبح تا ساعت 9:30 خوابیدیم و بعدش با هم خونه بودیم و بعداز ظهرش با عمه اش رفتیم پارک ارم و به پانیذ هم خیلی خوش گذشت. البته کلی هم عکس انداختیم که بعدا" براتون میزارمشون. یه جشن تولد هم قراره که بعداز ماه مبارک رمضون بگیریم که  پانیذ از الان برای تولدش بی تابی میکنه.   ...
25 مرداد 1390

تولد دخترخاله ام (هلیا)

پنج شنبه پیش تولد دخترخاله ام (هلیا) بودش . ما هم که پنج شنبه از شمال رسیدیم تهران. با مامانم زودی رفتیم برای هلیا کادو بخریم. رفتیم بوستان و براش یه تاپ خوشگل و یه دامن لی خریدیم (البته مامانم برای اینکه من ناراحت نشم برای منهم تاپ خرید). بعد رفتیم خونه و یه حموم جانانه و خواب دو ساعته بعدازظهر و بعد Fresh برای تولد. ساعت 7 هم رفتیم خونه خاله سارا. من که خیلی ذوق کردم از دیدن بادکنک ها و تزئینات خونه شون. بعدش هم کلی با هلیا رقصیدیم و بعدش هم فوت کردن شمها و بریدن کیک. به من که خیلی خوش گذشت. ایشاء الله تولد صد سالگیت هلیا جونم 24 مرداد یعنی 12 روز دیگه هم تولد منه . ولی چون مصادف با  ماه مبارک رمضونه، بعد از ماه مبارک حتما"یه جش...
12 مرداد 1390

سفرنامه تعطیلات تابستانی

چند روزیه که مامانم میخواست بیاد و خاطرات و عکسهامو بزاره ولی موفق نمیشد تا اینکه امروز هورا هورا تونست  سفر ما از مشهد شروع شد. 28/4/90 ساعت 18:20 سوار قطار شدیم. من خیلی تعجب کرده بودم و همش توی کوپه که رفتیم نشستیم می خندیدم و ذوق میکردم. بعد که  قطار حرکت کرد ازمامانم پرسیدم که مامان قطار چه جوری حرکت می کنه؟ چقدر بزرگه. اولش برام خیلی جالب بود و همش از این صندلی به اون صندلی میرفتم. بعد هم که نردبون و دیدم یه ذوقی کردم که نگو و نپرس. می رفتم بالا مینشستم و با عروسکام خاله بازی می کردم. توی عکس بالا، روسری مادر بزرگم و سر کردم و دارم فیلم بازی می کنم و مامانم هم طبق معمول دست بردار که نیست هی تر و تر عکس م...
10 مرداد 1390

خاطرات این چند روز

جند وقتیه که مامانم تنبل و نمیاد مطلب واسه من بزاره. ولی امروز که حوصله اش اومد سرجاش و ... چند روزه که خونمون فرش نداریم و دادیم که بشورن. من هم که عشق این کارهای اینطوریم. سوار ماشینم میشم و رو سرامیکها ویراژ میدم و خیلی حال میده. این تعطیلی نیمه شعبان ما تهران هستیم و تو تهران می چرخیم . مامانم قول داده که منوم ببره پارک ارم. ولی اواخر هفته دیگه تعطیلی مامانم شروع میشه و قراره که ما به امیدخدا سه شنبه با قطار بریم مشهد. البته مامان شهلا هم با ما میاد. من خیلی خوشحالم چون دوست دارم که سوار قطار بشم و روز شنبه برمی گردیم و یکشنبه قراره که با مامانی شهناز و بابارضا بریم شمال. تا آخر هفته دیگه. پنج شنبه هم تولد هلیا جونیه . تولد من هم توی...
22 تير 1390

گرفتن پاسپورت شخصی برای پانیذ خانم

 از اونجایی که دیگه من، من شدم و دیگه قاطی آدمها شدم. باید پاسپورت جداگونه داشته باشم. دیروز رفتیم عکس انداختیم. آقای عکاسباشی خیلی مهربون بود و همش منو میخندوند. یک عکس خشگل هم ازم انداخت . امروز هم مامانم و بابام  رفته بودند برام پاسپورت بگیرند که بهشوند نداده بودند گفتند که باید خود اینجانب اونجا باشم. بعد مامانم اینا اومدند دنبالم مهدکودک و منو بردند پلیس + 10. اقای پلیس بهم سلام کرد و گفت عمو خوبی؟ منهم خجالت کشیدم. و سرم و انداختم پایین. بعد گفتند که دیگه مشکلی نداره و میتونی بری. منهم با مامانم رفتیم دوباره مهدکودک. ولی من دیگه نمی خواستم برگردم. ولی با اصرار مامانی رفتم چون مامانم دیرش شده بود و میخواست بره...
14 تير 1390