پانیذپانیذ، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دختر مو طلایی مامان

دخترم پانیذ

دوستت دارم، همیشه برایم زنده باش، لبخند بزن...از ته دل بخند... دنیا و نگرانی هایش را برای من بگذار...     پانیذ درمعنی لغت یعنی قند مکرر و در قدیم به یک نوع شیرینی گفته میشد. بعبارتی به معنای عامیانه یعنی شیرین تر ازعسل   ...
19 ارديبهشت 1390

بالاخره موفق شدم عکس بزارم

امروز چهارشنبه 14 اردیبهشت 90 ،بالاخره مامانی تونست بعد از 2 روز تلاش بی وقفه با کمک خاله سافطی عکس بزاره. خیلی خوشحال شدم هورا هورا هورا این عکسها مربوط به سال 88و 89 میشه که تاحالا آپلود نشده بودند. سعی می کنم از این به بعد عکسهاتو همراه با خاطره های همون روز برات بزارم. امروز تو مهدکودک تولد دسته جمعی مربوط به فروردین ماه و داشتید. امروز خودم مهدکودک بردمت. چون وقتی با بابات میری، خیلی دیر میرسی و به برنامه های اونجا نمیرسی. تو خواب ناز بودی که لباساتو تنت کردم و بردم توماشین و اصلا" بیدار نشدی و حتی تو مهد هم که دادمت بغل خاله مریم. خواب خواب بودی. امیدوارم بهت خوش گذشته باشه عروسک من. فردا انشاـ الله قراره با خاله نیراینا بریم شمال پیش ...
14 ارديبهشت 1390

تعطیلی مامان

بمناسبت روز کارگر ما دو روز تعطیل بودیم و ما شب جمعه مهمان داشتیم. خاله نسرین ایناو  عمه امیره اینا و مامان شهلا اینا و فریما. اون روز من خیلی خسته شدم  چون از ساعت ۹ تا ۱۲ شب یکسره سرپا بودم و غذا درست می کردم و تو هم انصافا" خیلی شیطونی کردی. طبق معمول هم شام نخوردی و خوابیدی.............   صبح هم که از خواب بیدار شدیم خونه رو جمع و جور کردم و از آنجایی که غذا زیاد درست کرده بودم برداشتم و با هم رفتیم خونه مامانی و اونجا با هم خوردیم. مامان هم برای تو آش رشته درست کرده بود چون تو عاشق آش رشته و آبگوشت هستی. تو همه دو تا پیاله خوردی. هلیا هم اونجا بود و با هم بازی کردید. بعداز ظهر هم با هلیا و خاله سافطی رفتیم سرزمین عجا...
13 ارديبهشت 1390

اولین خاطره

                 سلام. امروز دوشنبه ۵/۲/۹۰ ساعت ۱۲ ظهره. انشاء الله از امروز می خوام خاطرات دختر قشنگم و ثبت کنم که بعدا" که بزرگتر شد خاطراتش رو بخونه و بدونه که چقدر من و باباش دوستش داشتیم و داریم. دختر قشنگ ما روز پنج شنبه ۲۴ مرداد ۸۷ در بیمارستان مادران دیده به جهان گشود. وزن پانیذ ۲۵۰/۳ و قدش ۵۱ بود. خدا رو شکر زردی نداشت. آخه من تو دوره زایمانم انقدر از این مطلب می ترسیدم و خنکی می خوردم که زردی نگیره . حالا از امروز مطالب جدید را ثبت می کنم. امروز که دیر بیدار شدی حدودا" ساعت ۱۰ بودکه زنگ زدم داشتی با بابات صبحانه می خوردی. الان هم مهدکودک هستی...
12 ارديبهشت 1390

سفر دوبی

این هم عکس شهریور ۸۹ در دبی (صحرا) که به اتفاق شقایق اینا و سالینا اینا رفته بودیم و خیلی خوش گذشت.   www.iranxm.com' /> ...
12 ارديبهشت 1390